چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

مهربانم:

بدان و آگاه باش که تو شایسته  و از نیک ترین مهربانان من هستی وباز بدان این لینک پایان آغاز دیگر است
از این بلاگ نیز می روم و ...

این بود تمام زندگی من



شقايق گفت:با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود
ز آنچه زير لب مي گفت : شنيدم
سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود- اما طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد
ازآن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
براي دلبرش آندم
شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي
هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
براي دلبرم هرگز
دوايي نيست
واز اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آنگه
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي
بمان اي گل
ومن ماندم
نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
و نام من شقايق شد
گل هميشه عاشق شد

=

گفتم: ای جنگل پیر تازگی ها چه خبر؟



پوزخندی زد و گفت: هیچ، کابوس تبر

+>


حاصل عشق مترسک به کلاغ، مرگ یک مزرعه بود

هرگزنخواب کورش





دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد 
بابا ستاره ای در 
!هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید، 
البرز لب فرو بست 
حتی دل دماوند، 
آتش فشان ندارد 
دیو سیاه دربند، 
آسان رهید و بگریخت 
رستم در این هیاهو، 
گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، 
زاینده رود خشکید 
زیرا دل سپاهان، 
نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا، 
نامی دگر نهادند 
گویی که آرش ما، 
تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها، 
بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز،
میهن جوان ندارد 
دارا ! کجای کاری، 
دزدان سرزمینت 
بر بیستون نویسند، 
دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی، 
فریادمان بلند است 
اما چه سود، 
اینجا نوشیروان ندارد 
سرخ و سپید و سبز است 
این بیرق کیانی 
اما صد آه و افسوس، 
شیر ژیان ندارد 
کوآن حکیم توسی، 
شهنامه ای سراید 
شاید که شاعر ما 
دیگر بیان ندارد 
هرگز نخواب کوروش، 
ای مهرآریایی 
بی نام تو،وطن نیز
نام و نشان
ندارد

سیمین بهبهانی

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۰

...

هم موسم بهار طرب خیز بگــــــذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــذرد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگـذرد