چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۱

بیایید

                                         به نام خدا یکتای بی همتا
 

بیایید  بیایید  به  گلزار  بگردیم
                           بر  این  نقطه  اقبال  چو  پرگار  بگردیم

بیایید  که  امروز  به  اقبال  و  به  پیروز
                           چو  عشاق  نوآموز  بر آن  یار  بگردیم

در  این  خاک  در  این  مزرعه  پاک
                           بجز  مهر  بجز  عشق  دگر  بذر  مکاریم

در  این  غم  چو  نزاریم  در  آن  دام  شکاریم
                           دگر  کار  نداریم  در  این  کار  بگردیم

شما  مست  نگشتید  و  زان  باده  نخوردید
                           چه  دانید  چه  دانید  که  ما  در  چه  شکاریم

خیزید  مخسپید  که  هنگام  صبوح  است
                           ستاره ی  روز  آمد  و  آثار  بدیدیم

بیایید  بیایید  به  گلزار  بگردیم
                           بر  این  نقطه  اقبال  چو  پرگار  بگردیم

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

مهربانم:

بدان و آگاه باش که تو شایسته  و از نیک ترین مهربانان من هستی وباز بدان این لینک پایان آغاز دیگر است
از این بلاگ نیز می روم و ...

این بود تمام زندگی من



شقايق گفت:با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود
ز آنچه زير لب مي گفت : شنيدم
سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود- اما طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد
ازآن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
براي دلبرش آندم
شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي
هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
براي دلبرم هرگز
دوايي نيست
واز اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آنگه
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي
بمان اي گل
ومن ماندم
نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
و نام من شقايق شد
گل هميشه عاشق شد

=

گفتم: ای جنگل پیر تازگی ها چه خبر؟



پوزخندی زد و گفت: هیچ، کابوس تبر

+>


حاصل عشق مترسک به کلاغ، مرگ یک مزرعه بود

هرگزنخواب کورش





دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد 
بابا ستاره ای در 
!هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید، 
البرز لب فرو بست 
حتی دل دماوند، 
آتش فشان ندارد 
دیو سیاه دربند، 
آسان رهید و بگریخت 
رستم در این هیاهو، 
گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، 
زاینده رود خشکید 
زیرا دل سپاهان، 
نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا، 
نامی دگر نهادند 
گویی که آرش ما، 
تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها، 
بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز،
میهن جوان ندارد 
دارا ! کجای کاری، 
دزدان سرزمینت 
بر بیستون نویسند، 
دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی، 
فریادمان بلند است 
اما چه سود، 
اینجا نوشیروان ندارد 
سرخ و سپید و سبز است 
این بیرق کیانی 
اما صد آه و افسوس، 
شیر ژیان ندارد 
کوآن حکیم توسی، 
شهنامه ای سراید 
شاید که شاعر ما 
دیگر بیان ندارد 
هرگز نخواب کوروش، 
ای مهرآریایی 
بی نام تو،وطن نیز
نام و نشان
ندارد

سیمین بهبهانی

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۰

...

هم موسم بهار طرب خیز بگــــــذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــذرد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگـذرد

شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۰

این نیز...


از دست هیچ کس دل خور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.

جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۹۰

خداوند مهربان



خواب‌هایمان‌ را تعبیر می كنی
و دعاهایمان‌ را مستجاب‌
آرزوهایمان‌ را برآورده می کنی؛
قهرها را آشتی می دهی
و سخت‌ها را آسان
تلخ‌ها را شیرین‌ می كنی
و دردها را درمان
ناامیدی ها، همه امید می شود
و سیاهی‌ها سفید سفید ...

خداوندا !
تنها تو را صدا می کنیم
و فقط تو را می خوانیم


چه گوییم؟

خداوند چه صبری دارد!
اگر روزی از توقعات خود
از ما سووالی کند،
به راستی ما چه می گوییم ؟
الهی به فضل و رحمتت بر ما قضاوت کن، نه به عدالت

این عشق است ...


عشق به مثابه یک پیوند رخ می‌نماید اما در خلوت ژرف آغاز می‌گردد. هنگامی که به تمامی در تنهایی خود خرسندی، هنگامی که مطلقاً به دیگری نیازمند نیستی، وقتی حضور دیگری یک احتیاج نمی‌نماید، آنگاه است که توانایی دریافت عشق را خواهی داشت. اگر وجود دیگری نیاز تو باشد، تنها می‌توانی بهره کشی کنی. تزویر کنی، مسلط شوی، اما عشق نمی‌توانی بورزی.
اگر ایجاد پیوند آزاد باشد، با آزادی همراه باشد، شادی از راه خواهد رسید، چون آزادی ارزش غایی است، چیزی از آن بالاتر نیست. اگر عشق تو سوی آزادی رهنمونت کند، عشق تو عین برکت است، و اگر سوی بردگی براندت نه برکت که لعنت است.

فقط یک پیام نیست!

مشخصه ی یک مرد نا بالغ این است که میل دارد به دلیلی، با شرافت بمیردو مشخصه ی یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی، با تواضع زندگی کند

پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۰

راستی زندگی چیست؟


میزی برای کار...            
 کاری برای تخت

...
                              

 تختی برای خواب
... 

                                                     خوابی برای جان...
                                                                       

 جانی برای مرگ
... 

                                                                                        مرگی برای یاد...
                                                                                          

یادی برای سنگ...
                                                  این بود زندگی...!!
                                                “زنده یاد حسین پناهی

روزی می رسد که آگاه می شوی:



گاه کوچکم میبینی و گاه بزرگ...

نه کوچکم و نه بزرگ...

خودت هستی که دور می شوی و نزدیک

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

در بیمارستان ایران مهر دیدم این مرد را،مرد سختی ها ،با وجود درد قطع پایش از کوچه می گفت این شاهکار ادبیات ایران که ناتمام ماند.همه از او می پرسیدند چرا به غرب نمی روی برای درمان و مرد بزرگ جمله معروفش را باز تکرار می کرد:راستش بار غربت سنگین‌تر از توان و تحمل من است... چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره‌است.
حال که به سرانجام او یعنی سالگرد مرگش نزدیک می شویم بی آنکه دوری ام از وطن نتواند شوق زانو زدن بر سر خاک او را از من بگیرد ، دست نوشته اش را در یاد خدا نگاهی می اندازم و ...روحش شاد شاگرد کوچک استاد احمد شاملو حامد نیک گو



 به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
 خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
 زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
 آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...
 و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
  به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
 بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
 فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
 زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!
خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
 هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند

استاد زنده یاد احمد شاملو:

 عيب کار اينجاست که من  '' آنچه هستم ''  را  با   '' آنچه بايد باشم ''  اشتباه مي کنم ،    خيال ميکنم  آنچه  بايد  باشم  هستم،   در حاليکه  آنچه  هستم نبايد  باشم

تقدیم به دوستان و یاران و همراهان خارج از کشور

http://www.irhits51.com/2962-Khaas

دوستان خوب جهت احترام به قانون کپی رایت لطفا در داخل کشور از کپی و دانلود این محصول خودداری فرمایید
با سپاس

یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۰

It was heaven


Don’t boss and don't bully around too otherwise you will go astray
این دوستان انگلیسی ما هم گاهی از این حرف  ها می زنند!
عجب!

تغییر دنیا

بر سر قبر كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است:
كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي
بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم . بعد ها دنيا را هم بزر گ ديدم
و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم گرفتم
خانواده ام را متحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر
روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم!!

راست گویند:


اگر دیگری را دوست می‌داری، اگر می‌خواهی یاریش کنی، کمک کن تا یگانه شود. نه نباید او را اشباع کنی. تلاش نکن با حضور خود بگونه‌ای او را کامل کنی. دیگری را کمک کن تا یگانه شود. چنان سیراب از وجود خود که نیازی به حضور تو نباشد.

دوستی-عشق-تنهایی


دوستی خالص‌ترین عشق است. دوستی والاترین صورت عشق است جایی که چیزی نمی‌خواهی، شرطی قایل نمی‌شوی، جایی که ایثار کردن عین لذت است. یکی بسیار نصیب می‌برد، اما این اصل نیست، این نصیب خودبخود پیش می‌آید. انسان نیاموخته که زیبایی‌های تنهایی را دریابد. او همیشه آوازهٔ جستن نوعی پیوند است، می‌خواهد با کسی باشد – با یک دوست، با یک پدر، با یک همسر، با یک فرزند، با یکی و کسی... اما نیاز اساسی آن است که به گونه‌ای فراموش کنی که تنهایی.

سفر ایستگاه


قطار می‌رود
تو می‌روی
تمام ایستگاه می‌رود
و من چقدر ساده‌ام
كه سال‌های سال
در انتظار تو
كنار این قطار ِ رفته ایستاده‌ام
و همچنان
به نرده‌های ایستگاهِ رفته
تكیه داده‌ام!
  و چه نیک گفت قیصر امین پور که حال روز امروز است