یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۰

دنیای مجازی چیست؟


روزي با عجله و اشتهاي فراوان به يک رستوران رفتم. 
مدتها بود مي خواستم براي سياحت از مکانهاي ديدني به سفر بروم. در رستوران محل دنجي را انتخاب کردم، چون مي خواستم از اين فرصت استفاده کنم تا غذايي بخورم و براي آن سفر برنامه ريزي کنم.
فيله ماهي آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهاي ليست نوشته شده بود: غذاي رژيمي مي خوريد؟ ... نه
نوت بوکم را باز کردم که صدايي از پشت سر مرا متوجه خود
 کرد
:
 
عمو... ميشه کمي پول به من بدي؟ فقط اونقدري که بتونم نون بخرم
 
نه کوچولو، پول زيادي همراهم نيست...
باشه برات مي خرم.
 
صندوق پست الکترونيکي من پُر از ايميل بود. از خواندن شعرها، پيامهاي زيبا و همچنين جوک هاي خنده دار به کلي از خود بي خود شده بودم. صداي موسيقي يادآور روزهاي خوشي بود که در لندن سپري کرده بودم.
عمو .... ميشه بگي کره و پنير هم بيارن؟
 
آه يادم افتاد که اون کوچولو پيش من نشسته.
 
باشه، ولي اجازه بده بعد به کارم برسم، من خيلي گرفتارم. خُب؟

غذاي من رسيد. غذاي پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسيد که اگر او مزاحم است، بيرونش کند. وجدانم مرا منع مي کرد. گفتم نه مشکلي نيست. بذار بمونه. برايش نان و يک غذاي خوش مزه بياريد.
آنوقت پسرک روبروي من نشست.
عمو ... چيکار مي کني؟
ايميل هام رو مي خونم.
ايميل چيه؟
پيام هاي الکترونيکي که مردم از طريق اينترنت مي فرستن.
متوجه شدم که چيزي نفهميده. براي اينکه دوباره سئوالي نپرسد گفتم:
اون فقط يک نامه است که با اينترنت فرستاده شده
عمو ... تو اينترنت داري؟
بله در دنياي امروز خيلي ضروريه
اينترنت چيه عمو؟
اينترنت جائيه که با کامپيوترميشه خيلي چيزها رو ديد و شنيد. اخبار، موسيقي، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، روياها، کار و يادگيري. همه اين ها وجود دارن ولي در يک دنياي مجازي.
مجازي يعني چي عمو؟
تصميم گرفتم جوابي ساده و خالي از ابهام بدهم تا بتوانم غذايم را با آسايش بخورم.
دنياي مجازي جائيه که در اون نميشه چيزي رو لمس کرد. ولي هر چي که دوست داريم اونجا هست. روياهامون رو اونجا ساختيم و شکل دنيا رو اونطوري که دوست داريم عوض کرديم.
چه عالي. دوستش دارم.
کوچولو فهميدي مجازي چيه؟
آره عمو. من توي همين دنياي مجازي زندگي مي کنم!!!
مگه تو کامپيوتر داري؟
نه ولي دنياي منم مثل اونه ... مجازي. مادرم تمام روز از خونه بيرونه. دير برمي گرده و اغلب اونو نمي بينيم.
وقتي برادر کوچيکم از گرسنگي گريه مي کنه، با هم آب رو به جاي سوپ مي خوريم. خواهر بزرگترم هر روز ميره بيرون. ميگن تن فروشي ميکنه اما من نمي فهمم چون وقتي برمي گرده مي بينم که هنوز هم بدن داره.
و من هميشه پيش خودم همة خانواده رو توي خونه دور هم تصور مي کنم. يه عالمه غذا، يه عالمه اسباب بازي و من به مدرسه ميرم تا يه روز دکتر بزرگي بشم.  
پدرم سالهاست که زندانه
مگه مجازي همين نيست عمو؟
قبل از آنکه اشکهايم روي صفحه کليد بچکد، نوت بوکم را بستم.
صبر کردم تا بچه غذايش را که حريصانه مي بلعيد، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز يکي از زيباترين و خالصانه ترين لبخندهاي زندگيم را همراه با اين جمله پاداش گرفتم:
ممنونم عمو، تو معلم خوبي هستي.
آنجا، در آن لحظه، من بزرگترين آزمون بي خردي مجازي را گذراندم.
ما هر روز را در حالي سپري مي کنيم که از درک محاصره شدن وقايع بي رحم زندگي توسط حقيقت ها،
 عاجزيم