جمعه، تیر ۲۴، ۱۳۹۰

ای خدا


من مترسک کشتزار آفت زده ي زندگي
خسته شده ام از بيهوده نقش خيال بازي کردن
ايستادن بي صرف بر پيکره خشکيده زميني که
ديگر هوس نشستن يک کلاغ را هم در خود نمي بيند...
ديگر خسته شده ام...
ﮔﺎﻫﯽ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﻢ ...
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﺑﺎﺷﻢ... ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﯾﻮﻧﺠﻪ ﻫﺎ
ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻧﮑﻨﻢ.
ﮔﺮﮔﯽ ﺑﺎﺷﻢ ... ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ
ﻛﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺫﺍﺕ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ
ﻫﻮﺱ.
ﺧﻔﺎﺷﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﮐﻨﻢ
ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺭ ... ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺭﺍ ﭘﺮﭘﺮ
ﻧﮑﻨﻢ.
ﮐﻼﻏﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﺭ ﻗﺎﺭ ﮐﻨﻢ ... ﺍﻣﺎ
ﭘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻧﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻍ
ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻡ.